خیلی از ما قصه جوجه اردک زشت (The Ugly Duckling) را در دوران کودکی خوانده ایم. ممکن است برخی از ما قسمتی از آن را در خاطر داشته باشیم. اما بر خلاف آنچه که به نظر می رسد این قصه صرفا برای بچه ها نیست.
نویسنده توانای جوجه اردک زشت، هانس کریستین آندرسن، قوی زیبایی را به تصویر کشیده که به نظر زشت می آید به دلیل آنکه قاطی یک دسته اردک متفاوت شده بود. اما آنطور که به نظر می رسید نبود، اردک داستان زیبا بود ولی تنها در پایان داستان آن را می فهمد. آن هم زمانی که دیگر جوجه نیست (بلوغ) و در دریاچه ای شنا می کند و مردم او را با انگشت به هم نشان می دهند و او برای اولین بار در انعکاس آب زیبایی اش را در می یابد.
داستان زندگی خیلی از ماها شبیه آن جوجه اردک زشت است و درون هرکدام از ما قویی زیبای منحصربه فردی است که در تقابل با جامعهای خشن فردیتش را از دست می دهد و قاطی اردکها به فراموش سپرده می شود. او بارها و بارها زمین میخورد، له میشود و تحقیر میشود و مردم او را با انگشت نشان میدهند و ریشخندش می کنند. آنها از او انتظار دارند که شکل اردکی باشد که نیست. دردناک تر آن که خودش هم تصویر خود را در آب ندیده است و نمی داند کیست.
دنیا پر است از جوجه اردکهای زشتی که هرگز نمی فهمند که اردک نبوده اند: کارمندهای معمولیای که می توانستند کارگردان موفقی باشند، کارگرانی که میتوانستند کارشناس باشند، مدیران ناخوشنودی که باید نقاش یا شاعر میشدند، ن و شوهرانی که در نیتی در کنار هم پیر میشوند و هرگز نمی فهمند.حسابدارانی که از ریاضیات متنفرند و میتوانستند طراح لباس باشند، زن های خانه داری که می توانستند خلبان هواپیما باشند. دنیا پُر است از کسانی که قهرمان زندگی خود نبوده اند، نشده اند، نتوانسته اند، نفهمیده اند و به هر دلیلی آن چیزی که باید باشند نشده اند.
دنیا پُر است از جوجه اردکهایی که عمری را در ناخشنودی و تکرار زندگی می کنند، بدون آنکه تصویر واقعی خود را ببینند.
.
پ.ن1: یکی از دوستانم برایم از این داستان گفت و من روز تولدم قصه جوجه اردک زشت را به خودم هدیه دادم .
پ.ن2: برای خواندن داستان به صورت آنلاین میتوانید به لینک زیر مراجعه کنید:
گابریل گارسیا مارکز فقط 30 سال سن داشت وقتی رمان اسپانیایی صد سال تنهایی (One Hundred Years of Solitude) را نگاشت و این چنین شد که جایزه نوبل ادبیات را ازان خود کرد.
کاملا یادم هست از زمانی که از وجود این کتاب آگاه شدم و تا زمانی که آن را تهیه کرده و خوانددددم (آن هم سه بار)، این جمله در ذهنم نقش بست: "تنهایی آن هم صد سال!"
.
روزهایی که بیشتر از همیشه احساس تنهایی و خلا گریبان گیرم می شود یاد این کتاب می افتم و زمزمه می کنم : "تنهایی آن هم صد سال!"
.
دوستانی دارم که از تنهایی به قدری به تنگ می آیند و دست به مقایسه میزنند، من هم بسته به نوع دوستیم با انها و روحیاتشان در مورد این کتاب با ان ها صحبت می کنم و آخر سر می گویم: "تنهایی آن هم صد سال!"
.
این اثر فوق العاده گابریل مارکز سرشار از اتفاقات غیر منتظره، بی اخلاقی های شخصیت اصلی داستان (بی اخلاقی های جنسی و های او به افراد مختلف، جنگ افروزی های فراوان او و .) می باشد. اگر رمان خوان حرفه ای هستید صدسال تنهایی را بخوانید، و اگر هم کتاب خوان هستید این رمان خوب را در لیست کتاب هایتان قرار دهید. لذت زندگی کردن در تنهایی آن هم صد سال با چاشنی مارکز را از دست ندهید.
.
قسمتی از متن کتاب صدسال تنهایی:
.
پ.ن 1 : برای درک و فهمیدن هرچه بهتر رمان 100 سال تنهایی ( همچون سایر رمان ها) بهتر است که در ابتدا زندگینامه ی مارکز را مطالعه کنید. نمیتوان از میزان تاثیر شرایط زندگی و جامعه ی نویسنده درآثاری که خلق می کند، چشم پوشی کرد.
پ.ن 2 : مرسی گابریل برای تنهایی آن هم صد سال. گاد بلس یو .
لبخند مونا لیزا (Mona Lisa Smile) فیلمی سرشار از معنا و مفهوم است. جولیا رابرتز به عنوان استاد تاریخ هنر در دانشکده ی ولی وارد می شود. جایی که یک انگشتر نامزدی به انگشت زنی جوان، بیش از تحصیل و آموزش درست و کامل، اهمیت دارد.
تمام سناریوهای این فیلم بی نظیر هستند.
لبخند مونالیزا بی تردید نسخه ی زن آزاد و متفکر، عاقل و منطقی، قدرتمند و مستقل است. جولیا رابرتز در نقش کاترین واتسن به شیوه ی سقراط، دختران را به چالش می کشد تا درباره ی همه چیز پرسش کنند و شرایطی را که در آن زندگی میکنند، تغییر دهند.
کرت وانه گت … چه فکرایی تو سرش می گذشت وقتی این شاهکار ، سلاخ خانه شماره پنج (Slaughter House 5) رو نوشت ؟؟!!
شاهکار
شاهکار
شاهکار
ونه گات به شیوه ای نو و وسیع در باب تاریخ خشونت انسان می پردازد.
هر بار که شروع به خوندن این کتاب خوب می کردم این جمله تو ذهنم رژه می رفت:
کاش زودتر از این میخوندمت
کاش زودتر از این میخوندمت
کاش زودتر از این میخوندمت
کاش زودتر از این میخوندمت
کاش زودتر از این میخوندمت
.
پ.ن : فیلم سینمایی سلاخخانه شماره پنج برگرفته از این کتاب ساخته شده است. توصیه می کنم قبل از تماشای فیلم، کتاب را بخوانید.
رستگاری در شاوشنک (The Shawshank Redemption) به کارگردانی فرانک دارابونت یکی از برترین فیلم های تاریخ سینمای جهان است.
موضوع "امید" که در بسیاری از فیلم های سینمایی مطرح است، اما در این فیلم به صورت بسیار دقیق و متفاوتی به آن پرداخته شده است. فلسفه امید داشتن در فیلم رستگاری در شاوشنک همیشه در درون تمام افراد وجود دارد و هیچ وقت از بین نمیرود، اما باور و عقیده هریک از زندانیان زندان شاوشنگ به امید با هم متفاوت است؛
دیالوگ به یاد ماندنی موضوع کنونی میان اندی و رد برقرار است:
اندی به رد: امیدواری چیز خوبیه و امید هرگز نمی میره!
رد در جواب اندی: بذار یه چیزی بهت بگم رفیق. امید چیز خطرناکیه. امید میتونه یه آدمو دیوونه کنه.
.
همچنین به صورت آشکارا تضاد میان انزوا و رهایی را میتوان دریافت کرد. انزوا یعنی ترس از تنهایی و فردی که به صورت اجباری محکوم به تنهایی است؛ اما رهایی یعنی قبول کردن احساس تنهایی و خلوت با خویشتن است. در ابتدا اندی در انزوا بوده و پس از مدتی به انسانی خویشتن دار تبدیل میشود.
(حدود چند هفته پیش یکی از دوستان عزیزم یک شرح و مثال بسیار زیبایی برایم آورد که مایلم آن را با شما به اشتراک بگذارم: اون گفت همش بستگی به خودت داره که چطوری به تنهایی نگاه می کنی. یه نوع تنهایی داریم که بهش میگیم انزوا. انزوا از اینجا میاد که ترک شده باشیم، یعنی محکوم به تنهایی شده باشیم، این نوع تنهایی سخته و حس خوبی نداره. و یک نوع تنهایی داریم که عزلته و خلوته. این نوع تنهایی خود خواسته است، شیرینه و حس آزادی و شکوه داره.
مثلا خلبان هایی که اولین پروازشون رو به تنهایی انجام میدن میگن solo کردن و لفظ solo براش میارن و از solitude میاد . یعنی به حدی رسیدن که به تنهایی میتونن بپرن و از زمین جدا بشن. خلوت گزینی همینه. یعنی قرار نیست منفرد بشیم، قرار نیست تو شادی های کوچیک و تو زندگی نباشیم که به انزوا برسیم. هنوز از گرگ به کرگدن نرسیدیم. اشاره به جمله دکتر شریعتی: چون کرگدن تنها. )
.
.
امید هرگز نمی میرد و هرآنچه خواهی در درون توست.
رگ خواب فیلمی به کارگردانی حمید نعمت الله
نویسنده معصومه بیات
محصول سال ۱۳۹۴
اکران در سال ۱۳۹۶
.
این فیلم برای من حرف های زیادی برای گفتن دارد. لیلا حاتمی در نقش "مینا" به عقیده من سمبل و نماد سادگی، معصومیت، امید، محتاج محبت از جانب پدر و لاغیر (که از ابتدا تا انتهای فیلم برای او ناشناخته بود)، عشق، صبر، جستجوگر معنایی برای زندگی و یک انسان اصیل می باشد.
.
قدرت روحی مینا را در برابر سختی ها و ناملایمت هایی که برایش اتفاق می افتد، برای من بسیار ستودنی است. اینکه علی رغم همه مشکلات، روحیه و اراده خودش را برای ادامه زندگی و رسیدن به اهدافش از دست نداد، بسیار جای تامل دارد.
.
آخرین دیالوگ ذهنی مینا در رستوران کامران را هرگز فراموش نمی کنم:
این آدم غریبه کامرانه! من عاشق این بودم! همه زندگیم بسته بود به یه نگاهش، یه کلامش، یه لبخندش.
باورم نمیشه!!
این موجود حقیر و رقت انگیز. کاش خبردار نمیشدم، کاش هیچوقت نمی فهمیدم. دیگه هیچ چیز ندارم پدر، دیگه نمی خوام منو ببینی.
.
هنر پیشه "لیلا حاتمی" را خیلی دوست دارم. گاهی فقط کلامی از یک نفر کافیست تا همیشه برای آدمی متفاوت گردد؛ در جایی از وی خواندم:
شهرت خوب است ولی دلم نمی خواهد شهرت را آسان به دست بیاوریم. اصولا کار سخت را دوست داریم.
و
فکر میکنم که همه آدمها از نظر درونی، شبیه من هستند و فقط ظاهرشان فرق میکند.
مارگارت آتوود در سرگذشت ندیمه(The Handmaid’s Tale)، تبعیضهای جنسینی و نگاه های جنسیت زده را در بستر یک انقلاب، در زمانی نامعلوم به روشنی و با بی رحمی و صراحت ترسیم می کند. رمان قصه ی ندیمه حکومتی را در ذهن خواننده به تصویر می کشد که ن هدف اصلی ظلم حکومت محسوب می شوند و حقوق و آزادی های فردی آنان به شدت نقض می شود.
آنها اجازه کار در خارج از خانه، مالکیت داراییهای خود، و ارتباط با دیگران را طبق قانون جدید از دست میدهند و بر اساس وضعیت تأهل و باروری خود مورد سنجش قرار می گیرند.
آفرد، شخصیت اصلی داستان چیز زیادی درباره ی زندگی خود به خوانندگان نمی گوید. اما در طول داستان کم کم با شخصیت قوی، مستقل و فداکار او آشنا می شویم.
سریال تلویزیونی سرگذشت ندیمه برگرفته از رمان آتوود ساخته شده است. فیلم سرگذشت ندیمه پس از ترور رئیسجمهور ایالات متحده آمریکا به ضرب گلوله و به قتل رساندن همه اعضای کنگره انقلابی در کشور آغاز می شود. سپس قانون اساسی رسمی کشور لغو می شود و حکومتی تمامیت خواه و مسیحی به نام گیلاد تشکیل می شود. مرزهای کشور بسته می شود و راه فراری برای ن و مردان وجود ندارد.
و جامعه ی قرون وسطی در قرن بیستم به وجود می آید که هضم آن برای بینندگان بسیار تلخ و دردناک می باشد.
در طول وضعیت دیکتاتوری گیلاد است که بیننده ناگهان با شخصیتی جدید آشنا می شود، یک ندیمه است و طبق روال معمول یکی از داراییهای ارباب خانه به حساب می آید. آفرد، شخصیتی مستقل که سرنوشت همگان را تغییر می دهد.
.
به راستی این ن هستند که قدرت و محوریت دارند و تنها با داشتن اراده می توانند مسیر دنیا و سرنوشت را تغییر دهند. فقظ اگر نترسند، اگر بخواهند و اگر دست در دست هم دهند و مردها را هم، هم دست خود کنند. تا الان سه فصل از این سریال ندیمه ساخته شده است. و همچنان ادامه دارد.
.
قسمتی از بخش های رمان و سریال سرگذشت ندیمه:
.
پ.ن1: قبل از خواندن رمان سرگذشت ندیمه و یا تماشای سریال آن، حتما بیوگرافی نویسنده - مارگارت آتوود- را مطالعه کنید.
پ.ن2: حتما لازم نیست که فمنیست باشید تا این کتاب و سریال آمریکایی خوب را ببینید. قبل از هر چیزی ذهنتان را از تمام تعصب های فرهنگی، دینی و اجتماعی خالی کنید و فقط ببینید و بخوانید. و صبور باشید.
رمان درک یک پایان (The Sense of an Ending) به طور کلی یک رمان عاشقانه است، یک مثلث عاشقانه. رقابت عشق دو نوجوان - تونی و آدریان - با دختری به نام ورونیکا.
اما از نظر من این حاشیه ی کتاب است. اصل داستان در مورد رفتار و عکس العمل دو دوست زمانی که عاشق یک دختر می شوند. آن هم در سن 17 سالگی تا میانسالی. رابطه ی عاشقانه ای که در سن 17 سالگی اتفاق افتاد ولی در تمام این سال ها نه تنها کمرنگ نشده، بلکه پررنگ تر هم شده است.
درک یک پایان را میتوان از نگاه فمنیستی و فرویدی (عقده ی الکترا) بررسی کرد. زمانی که زن علیه زن قرار می گیرد. مادر به دختر حسادت می کند. مادر احساسات سرکوب شده اش را به نوجوانی 17 ساله ابراز می کند و باعث نابودی زندگی 3 انسان میگردد. هرچند خواننده زمانی که کتاب تمام می شود و چگونگی این پایان را درک می کند، به این حقیقت پی می برد.
خاطرات و اتفاقاتی که در گذشته بر ما گذشته اند، نه با هم جمع میشوند، نه تفریق و نه تقسیم؛ اما ممکن است با هم ضرب شوند و همه ی آن ها روی هم انباشته شوند و یک چیز تازه با ماهیت متفاوت بیافرینند. فقط پیروزی ها نیستند که روی هم جمع می شوند، بلکه شکست ها و تلخی ها هم اینطور هستند.
ممکن است بسیاری از ما این چنین تجربه هایی داشته باشیم که برخی از خاطرات گذشته مان، حتی با گذر زمان هم، در ذهن مان زنده تر هستند، و مانع از آن می شود که به آنچه در حال و اکنون چیرامون ما رخ می دهد، توجه کنیم.
.
و اما قاعدهی زندگی چگونه است؟ من می گویم حق با بازنز است.
.
اجازه دهید جولین بارنز، نویسنده ی این کتاب خوب، شما را با خود به هر جا که میخواهد ببرد.
کارگردان، تهیه کننده و نویسنده فیلم جذاب چشمان کاملا بسته (Eyes Wide Shut) استنلی کوبریک است. کوبریک، کارگردان یهودی تبار آمریکایی، بسیاری از فیلم های خود را از ادبیات اقتباس کرده است. کوبریک به جزییات دقت بسیار داشت و از این رو روش فیلم سازی وی کند و وطولانی هستند، و ببیننده را در فیلم هایش غرق می کند.
چشمان کاملا بسته فیلمی اگزیستانسیالیستی، معمایی، احساسی، روانشناسی و وفاداری در زندگی شویی و ماهیت و اهمیت انتخاب است.
بیل (تام کروز) و آلیس (نیکول کیدمن) در این فیلم به واقعیت خود، آگاه و بینا هستند و بر این اساس زمانی که خواسته ها و وفاداری شویی میان آن ها به چالش کشیده می شود، قادرند به صورت منطقی تصمیمات بالغانه و عاقلانه بگیرند که در نهایت باعث تقویت پیوند میان آن ها می گردد.
آنچه نویسنده فیلم می خواهد به خواننده القا کند اعتماد زن و شوهر نسبت به یکدیگر است، زمانی که برای رفع سوء تفاهم پیش داوری نمی کنند و با اعترافات صادقانه، به جای از بین بردن پیوند ازدواج خود، با هم می مانند. اگرچه جایزالخطا بودن انسان ممکن است باعث شود که بیل و آلیس نتوانند با چشمان کاملا باز، کنار هم زندگی کنند، اما کوبریک نشان می دهد که چشمان انسان دست کم می تواند کاملا بسته بماند.
.
چشمان کاملا بسته، یکی از فیلم های خاص استنلی بوده که بر اساس رمانی به نام "بازی در سپیده دم و رویا" نوشته ی آرتور شنیتسلر، ساخته شده است.
داستان شنیتسلر، گریزهایی هم به رمان «مادام بواری» نوشته «گوستاو فلوبر» دارد؛ داستانی از همسر یک دکتر که در جستجوی عشق به خیانت رو می آورد و به دلیل عدم جرأت در اعتراف و بر ملا شدن خیانتی که کرده، خود را می کشد؛ کاری که آلبرتینه (قهرمان زن در رمان) و آلیس(قهرمان زن در فیلم) در ابتدا انجام می دهند و فریدولین(قهرمان مرد در رمان) و بیل(قهرمان مرد در فیلم) در انتها جرأت آن را پیدا می کنند.
همچنین می توان به داستان کوتاه "گودمن برون جوان (Young Goodman Brown)" نوشته ی ناتانیل هاوثورن اشاره کرد.
.
در رمان بازی در سپیده دم و رویا، فریدولین در انتها به همسرش می گوید که اصلا نمی تواند بداند که همه این ماجراها خواب بوده یا او واقعا آنها را از سر گذرانده است. چرا که هیچ یک از کسانی که با او بوده اند وجود ندارند تا به واقعیت داشتن آن شهادت دهند. اما در فیلم کوبریک، صاحب میهمانی در ابتدای فیلم که دوست بیل است، در پایان به او تمام جریان را می گوید و کاملا مشخص می شود که رویایی در کار نبود.
.
بنابراین اصل مهم رمان شنیتسلر یعنی رویا در فیلم کوبریک نیست. آیا کوبریک اقتباس خوبی از داستان شنیتسلر انجام داده؟
این را باید بعد از خواندن داستان در سپیده دم و رویا و تماشای فیلم، خودتان دریابید.
درباره این سایت